سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

این همه مرتب بودن و منظم بودن بعید است از من . 

می نشینم روی صندلی و با تعجب به کشوی میزم نگاه می کنم . دیگر نه برگه های مچاله شده ی بیت هایی ناتمام تهش جمع شده ،

نه روان نویس هایم کفش ریخته و نه سیم های هدفون ها با هم گره خورده اند . 

تمیز و مرتب هر کدام سر جای خودشان . 

حسی درونم می خواهد دوباره همه چیز را به هم بریزد . هدفون ها را قاتی کند و پرت کند ته کشو یا آن بیت های ناتمام و شعر های تبعیدی را که حالا در سطل آشغال اند دوباره بیاید 

با نظم بی نظمی بچیند داخل کشو . 

نامه هایم به خدا شب هایی که از شدت سردرد تند تند کتاب تمام نشده ی تاریخ را می خواندم . یا آن ورقه ی کوچک که رویش نوشته ام نامه ای که هرگز به دستت نرسید . 

چرک نویس وصیت نامه ام با خطی بد و آن هم با مداد نوکی . کارت ملی ام که شب های زیادی از استرس گم شدنش خوابم نبرد . همگی ته کشویم بودند . 

روان نویس ها و خودکار های ته کشیده ام . پوشه ی مدرسه ام . 

پوشه را خالی می کنم . پلی کپی ها می ریزد روی پایم . زبان و عربی و ریاضی و چرک نویسش . حتی همت نکرده ام که چرک نویس امتحان ماهانه ی ریاضی را دور بیندازم .

همه را چپانده ام داخل پوشه . کاغذ شعر تایپ شده ای که از ترس خانوم حسینی ــ معلم تاریخ ادبیاتمان ــ داخل پوشه نگه داشته بودم تا هر جلسه دعوایم نکند که چرا شعر هایت را حفظ نمی کنی 

یا چرا نمی آوری . گرچه شعر ها را هیچ وقت نخواندم و هر دفعه به دروغ گفتم که شعری ندارم و نگفته ام .

و هر بار به خودم لعنت فرستادم که چرا پایم را داخل کفش شعرا کرده ام و از خودم بیش از پیش متنفر شده ام .

کاغذی که در آن برای خواندن المپیاد برنامه ریخته بودم و یادم هست که به خاطر اجرای نصفه و نیمه اش کلی هم ذوق کرده بودم . اینکه بالاخره توانسته بودم مثل آدم برنامه ای بریزم و اجرایش کنم. 

امتحان های تاریخ و جغرافی و زبان فارسی و تاریخ ادبیات .

امتحان زبان فارسی که چقدر بابت کم شدنم از خانوم شریفی ــ معلم زبان فارسی مان ــ خجالت کشیده بودم و فکر کرده بودم آیا همه این قدر به اندازه ی من خنگ هستند یا معلمشان را این قدر عذاب می دهند ؟

امتحان ادبیات نیم ترم که معنی کنایه ای را نوشته بودم کنایه از دچار شدن و دچار یعنی عاشق و یادم می آید کلی هم از این همه شاعرانگی ام وسط امتحان ادبیات ذوق کرده بودم .

گرچه ذوقی نداشت . و معلم ادبیات هم بی خیال ، انگار که عادت کرده باشد از این شیطنت های شاگردانش ، کنارش تیکی زده بود و رد شده بود .

انگار همه ی دنیا می دانند که دچار شدن یعنی عاشق شدن و اصلا هم مهم نیست که این را سهراب با ظرافتی خاص در یکی از شعر هایش آورده . 

سیاه مشقی که سر کلاس دینی با خودکار مشکی نوشته ام را هم در میاورم و می گذارم لای برگه هایی که قرار است به جعبه ی خاطراتم بروند . گرچه اگر به من بود دور آن شاعرانگی ام را در امتحان ادبیات 

که سهوا از من سر زده بود را هم می بریدم یا قول جبرانی که معلم زبان فارسی از طرف من به خودش داده بود را زیر نمره ی هفده و نیم زبان فارسی ام . 

با مداد نوکی پشتش می نویسم . سیاه مشق سر کلاس دینی . کلاس سوم انسانی .

کشو را می بندم . و به مادر حق می دهم که هر دفعه سر بی نظمی ام حرص بخورد و خانه ی شوهر را یاد آوری کند و آینده ی سیاه بچه ام و من بخندم و بی اعتنا بوسش کنم . 

تمامی پوشه ها و دفترهای قدیمی را از طبقه ی آخر کتابخانه بیرون می ریزم . چشمم می خورد به نشریه ی مدرسه . که روزهایی برای نوشتن در آن چقدر وسواس به خرج می دادم و با هزار ترس و دلهره 

مطلبی می فرستادم . دانه دانه ی نشریه ها را باز می کنم و صفحاتی را که نوشته ام می خوانم . وقتی تمام می شود احساس خفگی می کنم . بلند می شوم و در اتاق جیغ می زنم . 

و علی از آن توی هال دیوانه خطابم می کند . مجله ها را پرت می کنم روی میز و سعی می کنم به اعصاب داغانم مسلط باشم . 

سعی می کنم به این فکر نکنم که قبلا چه خزعبلاتی در نشریه می نوشتم و چه آبرویی که از خودم نبرده ام . سعی می کنم به این فکر نکنم که چه کسانی ممکن است این مجله را خوانده باشند و 

به مزخرف بودن این نوشته ها پی برده باشند . سعی می کنم اما این روح بی نظم و قاعده ی من آرام نمی گیرد . احساس می کنم افکار و تخیلاتم دست خودم نیست . 

موبایل را برمی دارم و به سردبیر نشریه مان پیامچه می دهم و از او می پرسم که چطور توانسته است خزعبلات مرا بخواند و اجازه ی چاپش را بدهد ؟ بیچاره سردبیرمان ، نمی داند با این کارهای من به کجا پناه ببرد . 

من دختر عصیان گری هستم. دارای روحی رام نشدنی . دارای فکری که تا ناکجاآباد می رود . نفرت انگیز . 

خیلی وقت ها به مادر می گویم اگر من چنین دختری داشتم شاید تا الان در تمام مبانی تربیتی ام به بن بست خورده بودم و او ــ مادر بیچاره ی من ــ چه طور تا الان به بن بست نخورده است ؟ 

دفترهای نصفه و نیمه ام را جمع می کنم و گرد و خاکشان را با دستمال می گیرم . از این که این همه دفتر نصفه و نیمه دارم حالم بد می شود . از این که این همه دفتر را تا نصفه پر کرده ام و حالا بیشترش خالی است 

حالت تهوع می گیرم . دوست دارم فکر نکنم که عاقبت این دفتر ها و کاغذهای سفیدشان چه می شود . از کاغذ سفید می ترسم . بیماری است . کاغذ سفید ببینم دیوانه می شوم . به تلاطم می افتم . 

گرد و خاک کتاب خانه را می گیرم . کتاب های درسی را پایین می ریزم . لایش کلی ورق پیدا می کنم از دست نوشته هایم در روزهایی که معلوم است حال چندان خوبی نداشته ام .

روزهایی که سرکلاس ریاضی یک دفعه گریه ام می گرفت . روزهایی که ... 

حالم خراب می شود . کشو را باز می کنم . کاغذ ها را می ریزم داخل کشو . کاغذ هایی را که باید به جعبه ی خاطراتم منتقل می شدند هم از روی میز هل می دهم داخل کشو .

مداد نوکی را با حالت وحشیانه ای پرت می کنم ته آن و کشو را محکم می بندم . 

خودم را پرت می کنم روی تخت و سعی می کنم آرام باشم . علی از داخل هال می آید داخل اتاقم و در حالی که مجله ی دانستنی ها را دستش گرفته می گوید:

خواهری ! اینجا نوشته آن هایی که هنر می خوانند و ادبیات آخرش روانی می شوند . بعد بلند می خندد و شروع می کند به گشتن دنبال مطلب داخل مجله . 

سرش جیغ می زنم و می گویم : از اتاق من برو بیرون . اینجا قلمروی یک دختر عاصی است . بیرون ! و انگشتم را درست به سمت در می گیرم و اخم می کنم. 

و علی در حالی که سرش داخل مجله است و می خندد دوباره خطاب می کند : دیوانه !

و بیرون می رود ... 

 

 

avazak_ir-love11314.jpg

 

 

یا علی


[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 3:4 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

بازیگر خوبی می شوم 

آن قدر که وقتی می خندم 

حتی تصورش را هم نتوانی بکنی که 

این صدای ریزش آخرین دیوار یک دل ویرانه است!

بیا کمی بغلم کن ...

ویران ویرانم ... 

 

 

 

یا صاحب الزمان !


[ دوشنبه 92/4/3 ] [ 2:31 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

یادتان می آید آقا ؟ 

طبقه ی دوم بیت الحرام ، هم خنک تر بود هم خلوت تر . 

روسری سفیدم را پوشیده بودم ؛ هم روزهای آخر سفرمان بود هم اینکه میلاد شما بود . 

از مادر جدا شدم .

در بیت الحرام خیالت آسوده بود . از هیچ کس نمی ترسیدی . امن امن . حتی از شرطه های سیاهی که تو را چپ چپ نگاه می کردند هم نمی ترسیدی .

رفتم نشستم کنار نرده هایی که رو به کعبه بود. صبح زود بود . نمی دانم ساعت چند . طواف کننده زیاد بود اطراف کعبه . 

کتاب مفاتیح را که با کاغذ سفید پوشانده بودم گذاشتم کنارم . یک صندلی گذاشتم کنار نرده و نشستم روی آن و دستم را به نرده گرفتم و زل زدم به کعبه . 

نشسته بودم و کعبه را نگاه می کردم دقیقا آن گوشه ای که می گویند تو دستت را به آن می گیری و با صدایی بلند خودت را به تمام جهان معرفی می کنی . 

زل زدم به آن گوشه که عده ای که به نظرم ایرانی بودند آن جا را می بوسیدند . 

گریه ام گرفته بود . هم غربت و سنگینی و دلتنگی روزهای آخر به دلم نشسته بود و فکر دربه‌دری های دلم بعد از این سفر ، هم نبودن شما و و روز میلادتان که شاید همان لحظه هم آن جا بودید ...

میان زائران سفید پوش قدم می زدید به آن ها سلام می کردید و جوابی نمی شنیدید. 

بهتان سلام کردم .

گریه ام گرفت . دیگر نمی توانستم به بهانه ی تولدتان گریه نکنم . 

گفتم کجایید آقا ؟ کجایید آقای خوبم ؟ 

دستم را گرفتم جلوی دهنم . تا صدایم یک وقت بلند نشود . 

روز تولد شما باشد و کسی بلند گریه کند ؟ روز تولد شما باشد و کسی طبقه ی دوم بیت الحرام نشسته باشد و کعبه را با چشمانش قاب گرفته باشد و گریه کند ؟

آقا یادتان هست ؟‌

روسری سفیدم را اتو کرده بودم و پوشیده بودم برای روز تولدتان . خوش حال بودم . هی به شوخی به مادر می گفتم اگر امام ظهور کرد من همین جا می مانم شما بروید به تهران . 

سعی می کردم لحنم جدی باشد . سعی می کردم شوخی نباشد اما .... مادر می خندید . 

می گفتم مادر من می توانم امام را بغل کنم ؟ مادر باز می خندید ... 

برنامه چیده بودم . حتی تا اینجا هم فکر کرده بودم که اگر یک وقت بیایم کنارتان و شما به من اخم کنید ، من آن لحظه کجا بروم و بمیرم .

اگر میان آن همه جمعیت مشتاق یک دفعه مرا نگاه کنید و به من اخم کنید ، همان جا شاید جان بدهم . 

مگر زندگی معنی دارد دیگر با اخم شما .... ؟

گرچه می دانم هزار بار به کار های من اخم کرده اید و من از همه جا بی خبر باز کار خودم را کرده ام .

در این فکر ها بودم و آرام اشک هایم روی روسری سفیدم می ریخت . در این فکر ها بودم و به تک تک آدم های طواف کننده ی کعبه نگاه می کردم تا شاید شما را بشناسم . 

خیال بود . وهم بود . شما را ندیدم یا دیده بودم و نشناخته بودم . شما مرا دیدید آقا ؟

دختری با روسری سفید با یک چادر عبا نشسته بودم در طبقه ی دوم بیت الحرام و منتظر بودم و اشک می ریختم . 

آخ آقای خوبم . نمی دانم اصلا صدای مرا بین آن همه همهمه می شنیدید ؟

مفاتیح را با دستانی لرزان برداشتم و دعای ندبه را باز کردم . چه دعایی بود دعای ندبه . اسمش رویش بود ... 

خوب بود برای این بغض لعنتی که تمام نمی شد .....

یادش بخیر آقا . حالا از آن روز چیزی برایم نمانده . آن قدر بی چیز شده ام که حتی نمی دانم روسری سفیدم را کجای کمدم پرت کرده ام . 

آقا این چه سری است ؟ چه رازی است که مرا و شیعیانتان را روز میلادتان به گریه می اندازد .

این غربت لعنتی چیست که هر جمعه مثل بختک به روی سینه ام می افتد و مرا تا مرز خفگی می برد ؟

روز تولدتان باشد و شیعه تان گریه کند آقا ؟ 

نمی دانم . خدا می داند که گریه های شما چقدر بوده است . 

شب هایی که آسوده خوابیدم و شما تا صبحش گریه کردید برای بی کسی دل شیعیانتان . 

من که شیعه ی درست و حسابی نیستم اما آقا ... 

تو را به خدا به گویید مرا یادتان می آید ؟ آن روز ، طبقه ی دوم بیت الحرام ، دختری با روسری سفید ؟ 

 

 

374.jpg

 

 

پینوشت : یک روز با تمام جوان های این شهر می آییم و برایتان جشن می گیریم . یک روز خبر پیروزی سپاه اسلام را برایتان به عنوان هدیه ی تولد می آوریم . 

بعد شما لبخند بزنید و ما همه جان بدهیم ... 

 

یا صاحب الزمان 


[ شنبه 92/4/1 ] [ 2:41 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 388724