سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

نمی توانستم 

دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت:

" نگاه کن!

تو هیچ گاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی ...!"

 

 

 

فروغ فرخ زاد ...

 

tumblr_ma2pn8neiu1rpvxiwo1_400.jpg

 

 

 

یا زینب


[ پنج شنبه 92/6/28 ] [ 11:25 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

کتاب زبانم را پرت می کنم طرف دیوار و داد می کشم : تنبل گنبل!

و سرم را می کوبانم به میز . 

این سکانس تاثیر گذار را همش در چند ثانیه انجام می دهم و بعد علی که تند تند می دود طرف اتاقم و وقتی می بیند سالمم با ادای کلمه ای مثل دیوانه ترکم می کند . 

و فکر می کنم اگر سالم نمی ماندم و یک بلایی سر خودم می آوردم هم همین را می گفت ؟

قبلا از این سکانس های تاثیر گذار زیاد اجرا کرده ام . 

اسمش را گذاشتم سکانس های تاثیر گذار . سکانس هایی که زندگی من سر آن ها کات می خورند . 

مثلا وقتی از صدای ویبره ی موبایل به خاطر یک پیامچه ی مزخرف از خواب می پرم ؛

و در آن موقع بدون این که به سکانس تاثیر گذارم فکر کنم موبایل را با وحشیانه ترین حالت به طرف دیوار پرت می کنم و کلمه ی لعنتی را چنان تلفظ می کنم که ع اش گلویم را اذیت می کند . 

یا وقتی که زیر دوش حمام با لباس می ایستم و یک دفه می زنم زیر گریه و قطرات دوش بر فرق سرم می خورند که معمولا در این مواقع لرزم می گیرد و گند می خورد به سکانس تاثیر گذارم . 

سکانس های تاثیر گذار زندگی ام زیاد بوده اند . 

سکانس هایی واقعا تاثیر گذار که یا بعدش بلایی سرم می آید یا یک تصمیم بزرگ می گیرم یا شعر می گویم یا از چیزی محروم می شوم . 

مثلا بعد از همین آخرین سکانس تاثیر گذاری که کتاب تست زبانم را به سمت دیوار پرت کردم و خودم را تنبل گنبل خطاب کردم تا چند روز مستمر زبان می خواندم . چون تا چند روز صدای تنبل گفتنم توی گوشم بود .

یا مثلا وقتی کنترل تلویزیون را با خشم سمت علی پرت کردم و کنترل به لبه ی میز خورد و به اجزایی مساوی تقسیم شد و بعد گریه کنان دویدم سمت اتاقم ،

تا چند روز از نعمت وایرلس محروم بودم چون هیچ دلیل منطقی ای برای کارم در دادگاه خانوادگی نداشتم و اگر هم می خواستم مسئله ی سکانس تاثیر گذار را برای خانواده تعریف کنم

ممکن بود از دخترشان نا امید شوند. پس با سخن چینی برادر خائنم مجبور به قبول محرومیت چند روزه از اینترنت شدم .

خشمی که بعد از همین سکانس تاثیر گذار سعی کردم کنترلش کنم نه این که به امان خدا رهایش کنم . 

و یک موقع دیگر که بابا در اتاقم را باز کرد و بدون هیچ حرفی فقط عاشقانه نگاهم کرد و من آن قدر عشق و خستگی را واضح در چشمانش دیدم 

که گریه ام گرفت و تا صبح برایش شعر گفتم و نصف جغرافی ام ماند برای صبح امتحان نیم ترم . 

گاهی فکر می کنم نیمی از زندگی من را همین سکانس های تاثیر گذار شکل می دهند . نیمی از زندگی مرا نگاه ها، صداها، کلمات ، شکل ها و رنگ ها تحت تاثیر قرار داده اند . 

و من خیال باف تر از همیشه با این چیز های کوچک عشق می کنم ؛ با سکانس های تاثیر گذارم ....

و چقدر دلم برای آدم هایی می سوزد که هیچ سکانس تاثیر گذاری در زندگی شان ندارند . 

هیچ سکانسی در زندگی شان نیست که دوست داشته باشند برای یک لحظه هم که شده دکمه ی pause را بزنند و حسابی سر آن بخندند یا گریه کنند ... 

هیچ لحظه ای را در زندگیشان یادشان نمی آید که باعث یک اتفاق بزرگ در زندگیشان شده باشد . هیچ لحظه ای حتی لحظه ی بغل کردن دوست قدیمی شان بعد از مدت ها . 

و گاهی فکر می کنم باید خدا را به خاطر بسیاری از سکانس های تاثیر گذار زندگی ام شکر کنم . 

به خاطر آن پیامچه ای که با عاشقانه ترین کلمات برایم فرستاده شد . و کلماتش سال هاست توی شلوغی های ذهنم غوطه ور است ... 

به خاطر آن شب که توی کوهستان، بابا با سرعت رانندگی می کرد و من و علی توی کوه داد می زدیم و یکی از آهنگ های عاشقانه ی احسان خواجه امیری را می خواندیم .

شب ، خارجی ، تاریکی محض و صدای ما در کوهستان . 

آن شبی که به گوشی مامان زنگ زدم و بابا برداشت و من صدای پیجر بیمارستان را به وضوح شنیدم و صدای لرزان بابا . 

آن روزی که برای اولین بار تنهایی به تره بار رفته بودم و احساس استقلال و هیجانش که داشت بند بند اجزای تنم را از هم می پاشاند؛

و من که با اعتماد به نفس داخل یک قصابی شدم و قیمت گوشت را از قصاب پرسیدم . و تعجب قصاب و خنده ای که از من پنهان کرد . 

آن روزی که بعد از مدت ها در نمایشگاه کتاب گم شدم و این گم شدن و جدایی از پدر و مادر آن قدر طول کشید که دختر سیزده ساله ی پررویی مثل من را به گریه انداخت . 

وقتی منتظر خبری بودم و خط های آنتنی که بالا نمی آمدند . 

صدای فریادم بر سر خودم که هنوز هم که هنوز است در گوشم مانده . 

یا آن عصری که از شدت تنهایی به گریه افتادم و بعد از ساعت ها گریه کردن کمی سکوت کردم و صدای سکوت بی نظیری که خانه را گرفته بود چقدر به دلم نشست . 

و حتی سوم ب ...

سوم ب ای که پر از سکانس های تاثیر گذار بود .

و همین صدای تق تق کیبورد وقتی دستانم یخ کرده و با آخرین قدرت دکمه ها را تند تند فشار می دهم و مهره های پشت گردنم تیر می کشند . 

و این هیجان باور نکردنی موقع نوشتن پست های وبلاگم و چشمانم که گاهی از شدت خیرگی می سوزند...

این سکانس های تاثیر گذار عزیز ترین سرمایه های کودکی، نوجوانی و جوانی من هستند . 

نعمتی که در پیری از خیلی ها گرفته می شود و شاید به همین خاطر پیری این قدر زود آدم ها را از پا در می آورد ...

به خاطر محرومیت از همین سکانس های تاثیر گذار ... 

و سکون و رخوتی که روحشان گرفتارش می شود . 

اما من آدم فیلم های هیجان انگیزم ...

زندگی هایی پر از فراز و فرود . پر از سکانس های تاثیر گذار که بیننده یا خواننده اش حتی گاهی از شدت هیجان دیدن یا خواندش از جایشان بلند می شوند ادامه ی قصه را ایستاده دنبال می کند ....

من عاشق ایستاده دنبال کردن زندگی ام هستم ...

 

 

ajgc2egcptacxyakb9it.jpg

 

 

 

پینوشت : پاییزجان من دارد می آید ... 

پینوشت: هفده ساله و نه ماهگی ام ... 

 

یا علی

 

 

 


[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 8:6 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

چشمانم را مظلوم می کنم و نگاهش می کنم و سعی می کنم نخندم .

می گویم:

ــ ببینید مامان! من فقط ده روز فرصت دارم . من تو این ده روز تا اول مهر حداقلش باید ده تا کتاب بخونم . یعنی هر دو روز یه کتاب . مجله داستانم دو هفته است زیر تختمه و روش گرد و خاک نشسته .

دو هفته است همشهری جوان نخوندم . من وقت ندارم مامان . من وقت ندارم .... چراغو خاموش نکنید . خواهش می کنم .

اخم می کند و دستش را می گذارد روی چراغ تا خاموشش کند . نگاهش می کنم و آماده ام تا جیغ بزنم .

اگر چراغ را خاموش کند من چه جوری تن خسته ام را تا پریز بکشانم تا دوباره روشنش کنم و کتاب خواندنم را ادامه بدهم ؟

آن هم دقیقا وقتی معشوق ناستنکا برگشته و داستایوفسکی را می خواهد تنها بگذارد؟ چه جوری ؟ دارد گریه ام در می آید . 

رضا یزدانی داخل گوشم فریاد می زند:

نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــستی و اتفاق های تلخ ساده می افتند ... 

و دوباره فریاد می زند :

نیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستی و ترس های کوچک، بزرگ می شونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ...

سیم هدفون پیچیده دور گردنم و دارم خفه می شوم . موبایلم زیر پتویم گم شده و نمی دانم کجاست تا آهنگ را قطع کنم . 

مادر دارد با اخم نگاهم می کند و تند تند حرف می زند . صدایش قطع و وصل می شود . دارد ساعتم را نشانم می دهد و یک چیز هایی درمورد صبح زود و ساعت بیولوژیک بدن حرف می زند . 

دارد حرف هایم را یادم می آورد که قول دادم این ده روز خیلی خوب درس بخوانم و منظم بخوابم و بیدار شوم .

دارد می گوید امروز پنج شنبه است و چند روز دیگر مانده تا اول مهر . دارد یادم می آورد که من هیچ وقت بدقولی نکرده ام .

و رضا یزدانی داخل گوشم اصلا برایش مهم نیست که مامانم دارد مرا نصیحت می کند و فئودور داستایوفسکی خیره مانده به ناستنکا تا ببیند او را ول می کند و می رود پیش معشوقش ؟

رضا یزدانی پشت سرهم داد می زندکه:

و مهم نیست چند شنبه است 

و مهم نیست ساعت چند است 

چه احمقانه زنده ام 

چه وحشیانه نیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستی .... 

و نیستی را می کشد آن قدر که من یاد لیلا می افتم که نیست . که چقدر دلم تنگش است . 

مادر از قیافه ی من خنده اش گرفته . دستش را از روی پریز بر می دارد . من هم می خندم . از اتاق می رود بیرون و در اتاقم را می بندد تا نور داخل اتاقشان نیفتد و بتوانند بخوابند آن هم دوی نصفه شب . 

برایش از دور بوس می فرستم . او نمی بیند چون در را بسته و حتما الان به تختش رسیده و آرام سرش را گذاشته روی بالش و دارد فکر می کند باید از دست من چه کار کند و به کدام مرجع ذی ربط پناه ببرد . 

رضا یزدانی آرام شده ... 

آرام آرام دارد می گوید که چه احمقانه زنده است و چه وحشیانه لیلایش ولش کرده و بعد تصدیق می کند که: 

چه عاشقانه بود عمرمو

چه زخم روزمره ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...

 و ناستنکا فئودور را ول می کند و می رود پیش معشوقش ... 

 و به همین راحتی فئودور تنها می ماند ...

من دارد چشمانم سنگین می شود . 

موبایل را با بدبختی بر میدارم و برای هدی پیامچه می دهم :

ناستنکای عوضی ! 

انگار هدی ناستنکاست . 

یا انگار او به داستایوفسکی گفته تا عاشق ناستنکا شود . 

یا اصلا انگار او معشوق  ناستنکا باشد که بر گشته و ناستنکا به خاطرش فئودور را ول کرده است ...

انگار هدی سه نصفه شب باید پاسخ گوی بی وفایی تمام معشوقه ها باشد ... 

انگار من و لیلا و هدی و فئودور و رضا یزدانی و یانگوم و مین جانگو همگی مسئول بلاهایی هستیم که سرمان آمده . 

خوابم می آید . دیگر نمی توانم مقاومت کنم . 

دیگر،

نمی توانم مقاومت کنم...

من فقط چند روز فرصت دارم ... 

 

 

normal_avazak_ir-baby (262).jpg

 

 

پینوشت1: ناستنکا و فئودور از کتاب شب های روشن داستایوفسکی !

پینوشت 2: آهنگ ادامه بده از رضا یزدانی . 

 

 

 

 

یا زهرا 

 

 


[ شنبه 92/6/23 ] [ 1:43 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

jf-behesht_13174803.jpg

 

قربان مهربانی ات امام مهربانی!

که پست های وبلاگ عاشقانت را هم می خوانی حتی!

که هنوز جوهر پست قبلی خشک نشده کارت دعوت می فرستی !

که وقتی می گویند و" لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا..." یعنی؛

شهید خرازی دلش نمی آید بسیجی ها از تنهایی و دل تنگی گوشه ی اتاقشان به گریه بیفتند . 

آن هم اتاقی که دیوارهایش را وصل کرده اند به عکس او ... !

من به معجزه ایمان دارم.

به مهربانی او هم 

به لبخند های شیرین سردار!

به دعوت او ، آن هم عید قربان !

به این که می شود دخترهای حسود و غرغرویی مثل من را هم دوست داشت و میزبانشان شد.

به امام رضا قول دادم که زیاد شیطانی نکنم . 

قول دادم آرام ، داخل حرمش شوم 

با ادب سلام بدهم 

بنشینم گوشه ای 

زیارت نامه ای و بارانی هم اگر بارید.

قول دادم که تا وقتی می روم او را ببینم دختر خوبی باشم .

قول دادم به حرمت میزبانی اش ، به حرمت دعوتش

دخترخوبی باشم ...

تا از دعوت کردنم پشیمان نشود!

مگر یک آدم چی از زندگی می خواهد ؟ 

جز معجزه های کوچک ؟

جز این همه مهربانی؟

جز این همه توجه ؟

جز داشتن امام رضا ؟

جز داشتن لبخند شیرین حاج حسین ؟

ما را عاشق کرده اند ... 

دست خودمان که نیست ...

هست؟!

 

 

1185545_200244720144417_1072168358_n.jpg

 

 

پینوشت1: چقدر در پست قبلی به جان امام رضا و شهید خرازی غر زدم ...

پینوشت2: گاهی وقت ها باورم نمی شود که این قدر بد باشم .

پینوشت3 : عقده های دلم را ، گلویم را ، زندگی ام را ، فکرم را ...

می روم حرمش عقده گشایی می کنم . 

پینوشت4:

این همه حرص وبی صبری برای رفتن پیشش ...

این اولین بار است که این قدر عجیب دلتنگ می شوم...

پینوشت5:

شما هم بخواهید . 

اماممان سریع الاجابه است . 

دلش نمی آید روی آدم را زمین بزند!

حتی اگر روسیاه روسیاه باشد!

پینوشت6: و لا تحسبن ...

 

 

 

 

یا علی بن موسی الرضا المرتضی... 

 


[ شنبه 92/6/23 ] [ 1:27 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

 

 

 

 

هم به عطیه گفتم هم به عمه ساقی . 

گفتم که به امام حسین بگویید اگر شما فاطمه سادات را دوست ندارید اشکالی ندارد آقا ! فاطمه سادات از عشق شما سر به کدام بیابان بزند جز کربلا ؟ 

و کلی هم ترسیدم که اشکم ریخت روی صفحه ی موبایلم وقتی به عمه ساقی پیامچه می دادم . ترسیدم صفحه اش خراب شود!

رو می کنم به مامان و بابا و می گویم:

یه حس قوی بهم می گه دیگه نمی تونم برم پیش امام رضا .

و بغضم را به سختی قورت می دهم و بعد می گویم:

یه روز! تو رو خدا . صب با هواپیما بریم شب برگردیم . بریم حرمو برگردیم . فقط یه روز .

و مامان که برای بار هزارم می گوید که بلیت ها تمام شده و بلیت پیدا نمی شود . 

دوست دارم همان جا موهایم را بکنم و نمیدانم از کجا می داند که حتی چهار تا بلیت به مقصد مشهد پیدا نمی شود . 

بغضم را قورت می دهم و زل می زنم به تلویزیون . می بینم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم . بلند می شوم و خودم را می کشانم تا اتاقم . 

خودم را زده ام به کوچه ی علی چپ . سرم را کرده ام در برف . 

خودم می دانم تا خودش نخواهد هزار تا بلیت هواپیما هم اگر جور باشد بالاخره به باب الجواد نخواهم رسید .

هزار تا بلیت هواپیما هم باشد و این بغض ها را با خودش تا مشهد بکشاند سر باب الجواد که برسم این بغض ها می شوند سنگ و نرم نمی شوند و نمی بارند.

خودم خبر دارم که مهمان سرزده ندارد مشهد . برای همه کارت دعوت می فرستند . 

سرم را می گذارم روی میز و می پرسم:

حالا که بهتون نیاز دارم آقا ؟ 

و بعد دلم می شکند از اینکه آقا بین من و آن روستایی ای که قرار است از فلان روستا فردا با قطار برود مشهد فرق می گذارد . 

دلم می سوزد که عطیه رفته  کربلا . حسودی ام می شود به عمه ساقی که برای بار nام در پینوشت وبلاگش می نویسد حلالم کنید و با یک عکس از ضریح امام حسین، همه می فهمند که عازم کربلاست .

حسودی ام می شود به دختری همسن خودم از فلان جای ایران که امام رضا برایش کارت دعوت فرستاده . حسودی می کنم به او وقتی می رسد به باب الحواد . وقتی در خیابان منتهی به حرم موقع دیدن گنبد طلایی 

جلوی دهانش را می گیرد تا هق هقش را اطرافیانش نشوند . 

دوباره می گویم :

امام حسین که مرا دوست ندارد . شما هم دعوتم نکنید . می روم می میرم اصلا !

و از خودم و پررو بازی هایم بدم می آید . از خودم و خنگ بازی هایم . از خودم و بی جنبگی هایم . از خودم و بی وفایی هایم . 

بعد انگار لج کرده باشم؛ بغضم را قورت می دهم و با خودم می گویم: اگر گریه کنی خیلی خری!

و من خرم . چون گریه ام می گیرد . چون چشمم می افتد به عکس شهید خرازی بالای سرم و وقتی می بینم بی خیال به من و بغض های امشبم دارد می خندد ، گریه ام می گیرد. 

عمیقا دارد به خل بازی های من می خندد . 

می گویم: آره بخندید حاج حسین! منم اراده می کردم می رفتم کربلا ، مشهد ، نجف الان می خندیدم . 

و صدای خنده ی بلندش را از دورن عکسش می شنوم . 

اشک هایم را پاک می کنم و سعی می کنم به خودم بقبولانم که در حال حاضر لیاقت رفتن به امام زاده داوود را هم ندارم چه برسد مشهد .

و سعی می کنم غر نزنم چون احساس می کنم شهید خرازی لبخندش کمی کمرنگ شده . 

سرم را می گذارم روی میز و به شهید خرازی هم حسودی ام می شود . 

ــ تازه اگه من هر وقت عشقم می کشید می رفتم پیش امام زمان الان داشتم از خوش حالی قالب تهی می کردم . 

ــ اصن اون قد امشب حسودی می کنم تا بمیرم . من مطمئنم دیگه نمی تونم امام رضا رو ببینم . آقا؟ با همه ی آدمای رو به موت این طوری رفتار می کنید ؟ پس من چی ؟ من که مطمئنم دیگه نمی تونم بیام مشهد ؟ 

 و بعد سعی می کنم با چند دلیل منطقی امام رضا را قانع کنم که این حس ششم این دفعه واقعی است و این دفعه واقعا دلم می گوید که دیگر نمی توانم امام رضا را ببینم .

ــ اگه من امشب از شدت قلب درد نفسم بگیره و مشهد نیومده بمیرم آقا؟ شما ناراحت نمی شین ؟ 

و سعی می کنم به روی خودم هم نیارم که چقدر تازگی ها پررو شده ام . 

روی تختم دراز می کشم و عینکم را می زنم و سعی می کنم تعداد چین های کنار چشمان شهید خرازی را بشمرم . 

و با خودم تصمیم می گیرم اگر یک روز طراحی چهره یاد گرفتم اولین صورتی که نقاشی می کنم صورت شهید خرازی باشد ، وقتی دارد به بسیجی گمنام پشت دوربین لبخند می زند . 

انگار همان لحظه خنده دار ترین جوک عالم را برایش گفته باشند . انگار یکی از بسیجی ها یک سطل آب روی دیگری خالی کرده باشد یا نه ... 

شاید گفته اند سردار بخند !

بعد او شیرین ترین خنده ی زندگی اش را تحویل دوربین داده است . خیال پردازی می کنم و سعی می کنم حواس خودم را پرت کنم .

من حسودی بلد نبودم .

عظیم ترین فاجعه ی تاریخ هم بر سرم می آمد باز هم نمی توانستم به خوش بخت تر از خودم حسودی کنم . اما حالا...

حالا که شهید خرازی می خندد . حالا که امام رضا برای دختری شبیه به من در روز های حوالی میلادش دعوت نامه می فرستد تا بیاید و چراغانی حرم را نگاه کند و دلش باز شود . 

حالا که آن روستایی ، امشب میان سر و صدای ریل قطار مشهد خوابش می برد و نماز صبحش را در سرمای صبح ایستگاه های بین راه می خواند . 

حالا دارم از حسادت می میرم . از حسادت به این که مگر دل آن ها ششیه ای تر از من است که آقا مرا دعوت نمی کند ؟ 

مگر اشک های آنان بیشتر و زلال تر است که من را حبس کرده این گوشه ی تهران و دعوتم نمی کند ؟ 

مگر فاطمه سادات ها دل ندارند که همش عطیه ها و عمه ساقی ها بروند کربلا ؟

مگر شهید خرازی ها صدای فاطمه سادات ها را نمی شنوند که این طور لبخند می زنند و چین های کنار چشمشان قشنگ تر می شود ؟ 

مگر بسیجی های پشت عکس نمی دانند سردار ها همیشه خندانند اگر سردار باشند . اگر حاج حسین باشند ؟

یعنی امام رضا دلش نمی خواهد شب تولدش کسی در حرمش شکلات پخش کند و بگوید برای فرج آقا دعا کنید ؟

دلش نمی خواهد دختری بنشیند در حیاط حرم و زل بزند به چراغانی های گنبد طلایی و دلش باز شود ؟

دوباره صدای خنده ی شهید خرازی از توی عکس می آید . 

می گوید: فاطمه سادات بخواب! دیر وقت است دختر!

 

 

 

ff2v04u3fs1jfcklordz.jpg

 

 

 

یا علی بن الموسی الرضا المرتضی

 

 

 


[ پنج شنبه 92/6/21 ] [ 12:27 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

برای دخترم می نویسم :

 

 

مامان جان!

اگه یه روزی دلت خواست شعر بگی 

یا اگه یه روز تمام شاعرانه های لازم برای یه غزل رو با چشمات دیدی ... 

معطل نکن مادر!

شعر بگو ... 

 

و زیرش هم برایش یک قلب مگسی می کشم تا مطمئن شود این یادداشت را برایش از ته قلبم نوشته ام . 

دفترچه اش را می بندم و خیال می کنم حتما با خواندن این یادداشت چقدر خیالش راحت می شود . 

چقدر دلش آرام می گیرد ...

 

 

 

normal_avazak_ir-beauty28.jpg

 

 

یا زهرا

 

 


[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 5:31 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

انگار کن من پیامبر این زندگی کوچک و حقیرانه ... 

منی که رسالتم فقط این است که از صراط تو به جاده خاکی نزنم . 

منی که رسالتم خدمت به بندگان توست ... 

به بندگان تو که آمده اند و نشسته اند گوشه ی قلبم ...

منی که ظرفم کوچک است . منی که حقیرم در برابر تو . منی که من نیست . نباید باشد جزتو ... 

حالا می گویی ... 

" قل! 

ربّ اَذخِلنی مُدخَلَ صدقٍ 

و اَخرِجنی مُخرَجَ صدقٍ 

و اجعَل لی من لدُنکَ سلطاناً نصیراً .... 

 

و بگو: پروردگارا!مرا در هر کاری وارد می کنی با راستی و درستی وارد کن

و از هر کاری بیرون میاوری با راستی و درستی بیرون بیاور

و برای من از جانب خود تسلطی یاری بخش مقرر دار

تا بدین وسیله از عهده ی انجام وظایف خود برآیم . 

 

خداجان من!

 مرا امشب مهمان این آیه کرده ای که با دلم چه کنی؟ حالا که امشب صورتم را گرفتی و  برگرداندی طرف خودت و اشک هایم را آرام پاک کردی ... 

حالا که خوب میدانی آشوب است در دلم ... 

حالا که تجدیدی هایم را حساب نکرده ای و بدون شرط معدل مرا سر کلاس عشقت نشانده ای ... 

حالا که رب شده ای و من مربوب کوچک و سر به هوای تو !

حالا که هم امتحان می گیری و هم تقلب می رسانی .  

پس این آشوب و این ولوله ای که به جانم افتاده چیست ؟ 

این خواب های پاره پاره و این حزنی که دامن گیرم شده است ...؟

این خوف نیست ... 

رجا هم نیست ... 

این برزخ است . اینحا میان بندگی تو و بندگی بت های دلم . 

اینجا میان عبادت تو و پرستش خدایان پوشالی دلم.

به دل پیامبر این زندگی جاهلی آیه وحی می کنی تا چه بشوم ؟ 

بشوم مسیح و به آسمان ها بروم ؟ 

بشوم یونس و این قلب ناسپاس را نفرین کنم و بزنم به دل دریا دریا حادثه ؟

بشوم نوح و کشتی ای برای نجات  خودم بسازم  از میان طوفان این گریه های ناخودآگاه رد شوم ؟ 

بشوم علی (ع) و مهر بر دهان واستخوان در گلو ساکت بمانم تا روحم را بزرگ کنی ؟ 

اصلا به من بگو خداجان!

آیا امیدی هست به دل من ؟

امیدی هست به این پیامبر کوچک تنهایی ؟ 

امیدی داری که مرا نشانده ای سر کلاس درست و داری از من امتحان می گیری ؟ 

و این عنایت تو ... که مرا می ترساند ... 

که من از مهربانی ویژه ات می ترسم . 

اگر این بار هم تجدید بیاورم باز هم این طور نگرانم می شوی ؟

باز هم کتابت را جلویم باز می کنی و  اسرا را میاوری روبه رویم و می گویی :

قل!

ربّ ... ؟

و بعدش حرف خودم را به خودم می زنی که :

و قل جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطلَ کان زهوقا ...؟

که می دانی سیاهی های دلم را شسته ای امشب ...؟ 

بی دریغ باریده ای بر دلم در این گرمای وانفسای تابستان ؟ 

و بعد که خیالت از بابت دلم راحت شد می گویی:

و نُنَّزلَ منَ القرآنِ ما هُوَ شِفاءٌ و رحمةٌ للمؤمنینَ ... 

و رحمتت را دوباره در اوج ناامیدی به یادم می آوری ؟

آه پروردگار من ... بزرگ معلم آدم!

داری با دل من چکار می کنی ؟

 

 

 

 

پینوشت:

به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد

تو را درین سخن انکار کار ما نرسد ...

حافظ جان!

پینوشت :

وقتی دلت نمی خواهد سرت را از سجده ی شکر برداری ... 

پینوشت:

گاهی این طور می شود دیگر ... 

پینوشت:

دعایم کنید . 

 

 

5402262308_fec60e7972_z.jpg

 

 

یا الله!


[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 1:45 صبح ] [ فلفل ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 137
کل بازدیدها: 388165